خواب
لذت مدام
در امواج بى صدا
شب
ما را
با هم دوست ندارد
خانه هاى كهنه را مى خواهد
كه روزها
ميان غژغژِدرى كهنه مى چرخند
زنده مى شوند
با چراغ هاى پشت پنجره
شب
از آدمهاى پير
بيشتر خوشش مى آيد
مى داند
كه ما
در خواب هم
به او خيانت مى كنيم
امشب اما
پاييز است كه مى بارد
اجساد كه بر چشمان ما
نگاه بر روزنامه ها
فرقى نمى كند
عابرى كه در ابتداى سفر است
لبهاى ترك خورده ى ترا نمى بيند
و بلوز بافتنى آبى ات را
بياد نمى آورد
پس پنجره را باز بگذار
و خواب ِ سحر را
آرزو كن