بهار
بهار آمد و پوشید کفش های تو رابهار آمد و پر کرد ماجرای تو را
بهار آمد وقتی تو خواب بودی
بعد
کنار بستر خود پهن کرد جای تو را
تو خواب بودی
چون روح با تو یک جا شد
به خون تازه خود شست
دست و پای ترا
ز دفتر پدر و مادریت خط خوردی
بهار آمد و پرداخت خون بهای تو را
و بعد آمدن ابرها به خانه تو
و بعد
بّر زدن ابرها صدای تو را
ستاره ها در اتاقت زغال قلیانند
پرنده ها دم تو، حال تو ،هوای تو را
اتاق خواب تو را باد می کند جارو
نسیم صبح به تن می کند ردای تو را
تو با رفاقت در یک لباس در یک خون
گرفته است رفاقت به خود ادای تو را
به خون تازه نو گشت نام تو صوفی
که عشق آمد و پوشید کفش های تو را
Reza Mohammadi (Kandahar, Afganistán, 1979). Poeta y periodista.